رهگذر راه نور

در قرآن مجید خداوند بار ها گفته است که اگر متقی و پر هیزکار شوید در های برکت از آسمان و زمین به روی شما گشوده خواهد شد.

رهگذر راه نور

در قرآن مجید خداوند بار ها گفته است که اگر متقی و پر هیزکار شوید در های برکت از آسمان و زمین به روی شما گشوده خواهد شد.

لوطی ها هم راهی بهشت می شوند!!!... حکایتی خواندنی

علامه حاج شیخ حسنعلی مقدادی اصفهانی، مشهور به «نخودکی»، در نیمه ماه ذی القعده سال 1279 ق در اصفهان در محله ای معروف به «جهانباره» متولد شد.

وی از کودکی تحت سرپرستی پدر خود از بعد معنوی و از هفت سالگی تحت تربیت و مراقبت مرحوم حاج محمدصادق تخته پولادی قرار گرفت.


در سال 1303 ق عازم مشهد و یک سال در جوار امام هشتم (ع) قرار گرفت و سپس برای تکمیل علوم خود راهی نجف اشرف گردید. در سال 1311 ق دوباره به مشهد رجعت و تا سال 1314 در آنجا روزگار گذرانید.


این عالم بزرگوار دارای کرامات فراوانی بوده است، به نحوی که آیه الله مرعشی نجفی در کتاب «المسلسلات فی الإجازات» در این باره می نویسد:


او در بین مردم به مستجاب الدعوه بودن شناخته شده بود و بسیاری از از حاجت مندان و بیماران به او پناه می بردند؛ پس او برای آن ها دعا می کرد یا برای آن ها حرزهایی می نوشت و به این وسیله، گرفتاری آن ها برطرف می شد و بیماران آن ها شفا می یافتند و با این وجود در کمال تواضع و فروتنی بود و هیچ ادعایی نداشت و نمونه بارز زاهدانی بود که تنها به خدا توجه دارند و از امور دنیوی دور هستند.


حکایتی خواندنی
در این بین اطرافیان وی همواره حکایات جالبی، البته به نقل از خود شیخ حسنعلی نخودکی نقل می کردند. شاید بهترین و معتبرترین آن ها، حکایتی باشد که پسر شیخ از میان انبوه حکایات نقل کرده است.

علی مقدادی اصفهانی، فرزند ذکور منحصر به فرد حاج شیخ حسنعلی می نویسد:


مرحوم پدرم رحمه الله علیه نقل می فرمودند که: در شهر حِلّه (در عراق) شخصی بود از الواط که صاحب مکنتی فراوان و در شرارت نیز معروف بود.


یکی از علمای نجف (که مرجع وقت خود بود و پدرم نام او را ذکر نکردند ولی از علمای اهل الله بوده) شبی در خواب می بیند که لوطی مذکور در بهشت همسایه حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام است. آن عالم چون به صحّت خواب خود اعتقاد داشت از نجف به قصد حِلّه حرکت کرده و به منزل آن شخص شرور می رود و او را می طلبد. 


چون ورود عالم را به صاحب خانه خبر می دهند بسیار ناراحت می شود و فکر می کند که مشارالیه حتماً برای نهی از منکر آمده است ولی به هر حال به در منزل می رود و ایشان را به داخل دعوت می کند و برای ایشان چای و قهوه می آورد. وقتی می بیند که عالم مزبور چای و قهوه را صرف نمی کند یقین می کند که وی نه از روی دوستی بلکه از راه مخاصمه و دشمنی وارد شده است زیرا در عرب رسم است که اگر کسی به منزل شخصی برود ولی چیزی نخورد این خود دلیل دشمنی است.


 لذا عرض می کند آقا تا این زمان از جانب من به شما اسائه ادبی نشده است. پس دلیل دشمنی شما چیست؟ عالم مزبور جواب می دهد که من با شما خصومتی ندارم بلکه سؤالی دارم که اگر جواب بدهید چای و قهوه شما را می خورم. عرض می کند سؤال خود را بفرمائید.


ایشان خواب خود را نقل و تأکید می کند که من یقین دارم خواب من صحیح است. تو با این سابقه و شهرت بدی که داری چه کرده ای که با امیرالمؤمنین علیه السلام در بهشت همسایه شده ای؟ عرض می کند این سرّی بود بین من و حضرتش، معلوم است حضرت اراده فرموده اند این سرّ فاش شود. 


سپس دختربچه 9 ساله اش را نشان می دهد و می گوید: مادر این کودک دختر شیخ حِلّه بود و من عاشق او شدم ولی چون بدنام بودم می دانستم که شیخ دختر خود را به من نخواهد داد. در عین حال از من واهمه داشتند. به خواستگاری رفتم. پدرش گفت این دختر نامزد پسرعمویش می باشد اگر تو بتوانی پسر عمویش را راضی کنی من مخالفتی ندارم. 


نزد پسرعمویش رفتم و علاقه خود را به دختر ابراز کردم. گفت اگر تو مادیان خود را به من ببخشی من به این ازدواج رضایت می دهم (باید دانست که در عرب مادیان حکم زن را دارد و معمولاً کسی آنرا به دیگری نمی بخشد) ولی چون من عاشق بودم مادیان را به او بخشیدم و از او رضایت گرفتم و نزد پدر دختر رفتم و جریان را گفتم. گفت برادر دختر را نیز باید راضی کنی. نزد برادر دختر رفتم و مطلب را گفتم. در آن زمان باغی زیبا و مصفّا در خارج شهر داشتم.


 برادرش گفت: اگر آن باغ خارج شهر را به من ببخشی من رضایت می دهم. باغ را هم به او بخشیدم و پیش پدر دختر رفتم. این بار گفت باید مادر دختر را هم راضی کنی و علت این همه اشکال تراشی آن بود که نمی خواستند دخترشان را به من تزویج کنند و در ضمن از من هم می ترسیدند. لذا نزد مادر دختر رفتم و او برای موافقت خود خانه خوبی را که در حِلّه داشتم از من مطالبه کرد. دادم و موافقت او را نیز گرفتم و باز پیش پدر دختر رفتم. این بار نوبت راضی کردن پدر بود که رضایت او هم با بخشیدن یک پارچه ملک آباد تحصیل شد. دیگر بهانه ای نداشتند. 


معذلک با اکراه دختر را عقد کردند و به زنی به من دادند. شب عروسی، هنگامیکه به حجله رفتیم عروس به من گفت این بار این منم که از تو چیزی می خواهم. گفتم من هر چه داشتم در راه تو دادم و اکنون هم هر چه از ثروت من باقی مانده است از آن تو باشد. گفت من حاجت دیگری دارم. گفتم هر حاجتی داری بخواه. گفت حاجت من بسیار مهم است و قبل از آنکه حاجت خود را بگویم شفیعی دارم که باید او را به تو معرفی کنم: شفیع من فرق شکافته حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام است.


 اما حاجت من اینستکه من با پسرعمویم قبل از عقد به موجب صیغه محرم و هم بستر شده ام و از او باردارم و هیچ کس از این موضوع آگاه نیست. اگر این راز فاش شود برای قبیله ما ننگی بزرگ است و تو به خاطر حضرت مرا امشب خفه کن و بگو مرده است و این ننگ را از خانواده ما بردار زیرا تا وضع حمل نکنم بر تو حرامم و بعداً نیز صدمه زیادی به ما می خورد. گفتم آن شفیعی را که تو آورده ای بزرگتر از آن است که من مرتکب چنین جنایتی شوم.


 از اکنون تو به منزله خواهر من هستی و از حجله بیرون آمدم. تا امروز کسی از این راز ما اطلاع نداشت و معلوم می شود حضرت می خواستند شما مطلع شوید. این دختربچه نه ساله همان طفل است که در رحم او بود. همه بستگان این بچه را از آن من می دانند و این زن هم تا امروز حکم خواهر مرا داشته است.


موفق باشید ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد