رهگذر راه نور

در قرآن مجید خداوند بار ها گفته است که اگر متقی و پر هیزکار شوید در های برکت از آسمان و زمین به روی شما گشوده خواهد شد.

رهگذر راه نور

در قرآن مجید خداوند بار ها گفته است که اگر متقی و پر هیزکار شوید در های برکت از آسمان و زمین به روی شما گشوده خواهد شد.

برکت صلوات به وصف اسلام ...

در حکایات الصالحین آورده اند که :
فقیرى محتاج و عیالوار، براى طلب پول از خانه بیرون آمد، نمى دانست که به کجا برود.

 ناگاه گذارش به کنار مجلس واعظى افتاد که حاضران را به فرستادن صلوات ترغیب مى فرمود. آن فقیر در آن جا ایستاد و شنید که واعظ مى گفت : در فرستادن صلوات ، تقصیر مکنید که اگر توانگر بر آن سرور صلوات فرستد، در مالش برکت به هم مى رسد و اگر فقیر صلوات فرستد، حق تعالى از آسمان روزى بر او مى فرستد.


آن فقیر از آن مجلس بیرون رفت و به فرستادن صلوات مشغول شد؛ بعد سه روز، از ویرانه اى مى گذشت ، پایش به سنگى خورد. آن سنگ کنده شد و سبوى پر از زر، در زیر آن سنگ ظاهر گردید.
آن مرد گفت : وعده روزى من از آسمان است ، و روى زمین را نمى خواهیم ، و آن سنگ را در جاى خود گذاشت و به خانه آمد، صورت حال را با زن گفت .


 آن مرد، همسایه اى داشت که یهودى بر بام خانه خود بود؛ و حکایت آن مرد را که با زنش مى گفت ، شنید. و فى الحال ، از بام فرود آمده ، به ویرانه رفت ، آن سبو را برداشته ، به خانه آمد. وقتى سر آن را گشود، دید که سبو، پر از مار و عقرب است . به اطرافیان خود گفت : این همسایه مسلمان ، دشمن ما است . وقتى که من در بام بودم ، فهمید، و آن سخن را براى این گفت که در طمع افتم ، و آن سبو را به خانه آورم ، و از آن ضررى به من رسد. پس بهتر آن است که آن را به بام برده از راه ، روزنه ، در خانه او ریزم ، تا آن که ضررى را که براى من مى خواست ، به خودش برگردد.


به بام آمد، در وقتى که آن زن فقیر، به شوهر خود مى گفت : روا باشد که تو سبوى پر از زر بیابى و آن را بگذارى و ما در فقر و تنگدستى باشیم ؟


آن مرد مى گفت : من امیدوارم که روزى ما از آسمان نازل شود.


ناگاه یهودى ، سر سبو را گشود و آن را سرنگون ساخت ؛ آن مرد، آوازى شنیده سر را بالا کرده دید که از روزنه خانه او، زر فرو ریخت . فریاد زد: اى زن ! این زر است که از آسمان فرو مى ریزد، و آن زرها را بر مى داشت ، و صلوات مى فرستاد.


وقتى یهودى دید که از سبو زر مى ریزد، آن را برداشت ، در آن مکان ، دید که همان مار و عقرب است . باقى را نیز، در خانه درویش ریخت ، و همه زر سرخ بود.


 آن یهودى دانست که این سرى است از اسرار غیبى که به ظهور مى رسد. در خاطرش گذشت که این همان حکم آب نیل دارد، که در زمان حضرت موسى على نبیا و آله و علیه السلام در نظر قبطى خون مى نمود، و در نظر سبطى آب بود. و فى الحال ، آن درویش را به بام طلبیده ، به دست او مسلمان شد و از برکت صلوات بر آن حضرت ، مسلمان را دولت غناء، و یهودى را سعادت اسلام روزى شد.


روزى رسول خدا - صلى الله علیه و آله - در نخلستان نشسته بود، و امیر المؤ منین (علیه السلام در خدمت آن جناب بود ناگاه زنبور عسلى به نزد آن حضرت آمد، گرد آن حضرت مى گردید. آن جناب - صلى الله علیه و آله و سلم ؛ به امیر المؤ منین - علیه السلام - فرمود: این زنبور مى خواهد که ما را ضیافت کند. مى گوید که قدرى عسل در فلان موضع گذاشته ام . امیر المؤ منین - علیه السلام - را بفرست که آن را بیاورد.


امیر المؤ منین - علیه السلام - رفت ، و آن عسل را حضور پیامبر آورد.
رسول خدا - صلى الله علیه و آله - از آن زنبور پرسید: خورش شما شکوفه تلخ است ، به چه سبب در درون شما شیرین مى گردد؟


عرض کرد: آن به برکت جناب شماست ؛ زیرا که هرگاه که قدرى از شکوفه در درون ما، در مى آید، فى الحال الهام الهى به ما مى رسد که سه نوبت بر شما صلوات فرستیم و به برکت آن صلوات ، شکوفه تلخ در درون ما شیرین مى شود. 


حق - سبحانه و تعالى - به ملکى فرمود که فلان شهر را ویران کن .


وقتى آن ملک به آن شهر آمد، گریه کودکان و ناله زنان و فریاد چهارپایان را شنید، برایشان رحم نموده و بر ویرانى آن شهر اقدام نکرد. تند باد قهر، از مهیب جلال وزیده ، پر و بال آن ملک را در هم شکست ؛ و از بالا رفتن بر افلاک ، محروم و مهجور ماند.
روزى جبرییل - علیه السلام - او را گریان و نالان بر روى خاک افتاده دید. دلش بر پریشان حالى و شکسته بالى آن ملک سوخت . حال عجز و بیچارگى و ضعف و آوارگى او را به بارگاه جلال عرض کرد.
خطاب آمد که به او بگو: بر حبیب من محمد - صلى الله علیه و آله - صلوات فرستد تا به برکت آن پر و بال به او برگردد. به او گفته شد. آن ملک به وظایف صلوات قیام نمود. و بال اقبال باز یافته به فراغ بال به جانب آشیانه خود پرواز نمود.

رسول خدا - صلى الله علیه و آله - فرمودند:
صلوات فرستادن فقر را بر طرف مى کند.

در تاریخ مدینه دهلویست که یک مرد نیک هزار اشرفى وام داشت و بستانکار از او شکایت کرد او را نزد قاضى برد، و یک ماه مهلت گرفت و رفت به درگاه خداى تعالى و بر پیغمبر - صلى الله علیه و آله - زارى کرد. شب 27 ماه رجب در خواب دید که یکى مى گوید: خدا وام تو را مى پردازد! برو نزد این عیساى وزیر و بگو رسول خدا - صلى الله علیه و آله - مى فرماید سه هزار وامم را بپرداز.
بیدار شد و شاد بود و با خود اندیشید که اگر گفت : نشانه این واقعه چیست ؟ چه گویم ؟ آن روز خوددارى کرد و شب دوم هم همین خواب را دید و شادمان بیدار شد و باز هم شرمش آمد و آن روز هم نزد وزیر نرفت .


شب سوم باز پیغمبر را خواب دید که سبب نرفتن را از او پرسید و گفت : از شما نشانى راستى این واقعه را مى خواهم ؟


پیغمبر آن را پسندید و فرمود: به او بگو تو پس از نماز سپیده دم تا بر آمدن خورشید پیش از آن که با کسى سخن گویى پنج هزار بار بر من صلوات مى فرستى و جز خدا و کرام الکاتبین آن را ندانند.
روز سوم رفت و خوابش را با نشانى گفت ، وزیر شاد شد و گفت : مرحبا به رسول خدا - صلى الله علیه و آله - و سه هزار اشرفى براى پرداخت وام به من داد و سه هزار براى هزینه عیال و سه هزار براى هزینه عیال و سه هزار براى سرمایه کار و از من خواست پیوند دوستى از او نبرم و هر نیازى را به او پیشنهاد کنم . سه هزار را نزد قاضى بردم و بستانکار را با افسوس و آه نزد او دیدم و پول ها را شمردم و داستان از گفتم .


قاضى گفت : چرا همه کرم از وزیر باشد، من خودم وام تو را مى پردازم .


بستانکار گفت : من سزاوارترم که بگذرم و گفت من براى رسول خدا و رسول خدا از این پول گذشتم . قاضى گفت : من آن چه در راه خدا دادم پس نگیرم و همه اموال را با خود آوردم شکر گزار خدا و مصلى بر پیغمبرش . 


در شفاء الاسقام محمد بن سعید
روایت شده که و گفت : با خود عهد بستم پیش از خواب به شماره معین صلوات بر پیغمبر - صلى الله علیه و آله - فرستم و شبى با خاندانم در غرفه اى خوابیدم و در خواب دیدم که آن حضرت وارد شد و دیوارهاى خانه به نور جمالش روشن گردید و فرمود: آن دهانى که بر من صلوات مى فرستاد کجاست تا آن را ببوسم ؟


من شرم کردم دهانم را جلو ببرم ، صورتم را جلو بردم ، آن را بوسید. از شادى بیدار شدم و خاندانم را بیدار کردم و بوى خوشش در غرفه پیچیده و گویا پر از مشک اذفر بود.
آن تو تا هست روز از رخسار مى وزید و هر کسى آن را مى بویید. 


از یکى از مشایخ حکایت کرده اند که گفت : شبى در اصفهان ، در زاویه یکى از فقرا ماندم ؛ و هنگام نصف شب : از خواب بیدار گردیدم و بوى خوشى به مشام من رسید که هرگز از آن خوش تر بویى نشنیده بودم .


برخاستم و در جستجوى آن برآمدم که آن بوى از کجاست و به هر طرف دویدم ، آخر دیدم که آن بوى ، از داخل زاویه است . و چون نگاه کردم ، فقیرى را دیدم که در کنج زاویه ، زمزمه مى کرد. وقتى گوش دادم ، شنیدم که صلوات مى فرستاد؛ و آن رایحه جان افزا، از دهان او مى وزید. 


این صلوات از اسرار مى باشد که اگر براى آخرت بخواند، معنویات به دست مى آورد و مشهور است اگر براى دنیا بخواند گنج پیدا خواهد کرد. ده مرتبه صبح ، ده مرتبه عصر، نزدیک مغرب و عشاء بخواند و براى ختم نودونه مرتبه لازم است .


اللهم صل على سیدنا و حبیبنا و شفیعنا محمد حاء الرحمه و میمى الملک و دال الدوام اسید الکامل الفاتح الخاتم کلما ذکرک و ذکره الذاکرون و کلما سهى و غفل عن ذکرک و ذکره الغافلون صلواة دائمة بدوامک باقیة ببقائک لا منتهى لهادون ذلک و على اله و اصحابه کذلک انک على کل شى قدیر و بالاجابة جدیر. 


رسول خدا - صلى الله علیه و آله - فرمود:
وقتى چیزى را فراموش کردید، بر من صلوات بفرستید که موجب یاد آمدن آن چیز خواهد شد. ان شاءالله تعالى 

زنى حامله بود، تنها از مکه به مدینه مهاجرت نمود، و به این سبب ، او را مهاجره مى گفتند، ناگاه پسرى زایید، مانند قطعه اى از گوشت که دست و پا نداشت .


مهاجره ، غمناک شده ، به قابله گفت : من به حکم خدا راضیم ؛ اما به جهت شماتت دشمنان یعنى کفار مکه ، بگویند که فلانه از شهر ما رفت و دین اسلام را قبول نمود و بتان ما دست و پاى فرزند او را گرفتند - دغدغه به خاطر مى رسد.


قابله گفت : باید در این قضیه ، رجوع به محکمه علیه نبویه - صلى الله علیه و آله - نمود. مهاجره ، خدمت آن سرور آمد، صورت حال را به عرض ‍ رسانید. آن جناب فرمود که بگو: اللهم صل على محمد و آل محمد کما بارکت على ابراهیم . 


مهاجره ، این کلمات را بر زبان راند، به خانه برگشت ، فرزند خود را با دست و پاى درست دیده در حال ، خبر به سید ابرار رسانید، آن حضرت فرمود: این ، از برکت صلوات فرستادن بر من بود.

روزى جبرییل - علیه السلام - نزد رسول اکرم جلیل (صلى الله علیه و آله ) آمد، و گفت : یا رسول الله ! امروز غریبى مشاهده نمودم ، آن امر این است که در وقت پایین آمدن از آسمان ، گذارم به کوه قاف افتاد، در آن جا آواز ناله دلخراش و فریاد جگر سوزى به گوش من رسید، دانستم که داغ دیده اى که به آن زارى مى نالد، و درمانده اى است که به آن نیازمندى مى خروشد. از عقب آن ناله رفتم ، فرشته اى دیدم ؛ که پیش از آن ، او را در آسمان ، با عظمتى هر چه تمام تر دیده بودم که بر تختى از نور مى نشست و هفتاد هزار فرشته در خدمت او صف زده مى ایستادند؛ وقتى نفس مى زد، ملایکه از نفس او مخلوق مى شدند؛ او را دیدم که با دلى خسته و بالى شکسته ، بر زمین افتاده . از حالش پرسیدم . گفت : در معراج مصطفى - صلى الله علیه و آله - من بر تخت خود نشسته بودم ، و به آن تعظیم آن حضرت نپرداختم ، و شرایط تجلیل و تکریم را - چنان که شایسته بود - به جا نیاوردم ، به این عقوبت مبتلا شدم ، و از ذروه افلاک ، به حضیض خاک افتادم ، الحال ، تو شفیع من شو، و از حضرت ذوالجلال ، عفو مرا درخواست کن .


من در درگاه احدیت ، تضرع بسیار کرده ، و مغفرت او را درخواست نمودم . خطاب از رب الارباب رسید که :


به او بگوى که اگر مغفرت لغزش ، و عفو گناه خود را مى خواهى ، بر حبیب من صلوات فرست ، تا به مقام اکرام خود برگردى .


من صورت حال را، به آن شکسته بال گفتم ، و او بر حضرت شما صلوات فرستاد، فى الحال ، بال هاى اقبال و کرامت او رویید، و از مرکز خاک به محیط افلاک پرواز کرده ، به برکت این خدمت ، به محل قرب رسید.


موفق باشید ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد